چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود..

ساخت وبلاگ
#يك.روزَمى.كه.بوى.شانه.ى.تو.خواب.مى.بَرَدَم..

پ.ن: از ديگر كراماتِ عدمِ حضورِ گوشى، علاوه بر ظرفِ ميوه ى تزئين شده بايد به درست كردنِ مخلوطِ آبِ پرتقالُ نارنگىُ انارِ طبيعى هم اشاره كرد..آخ آخ، انقدر خُنك بود كه انگار در لحظه از بهشت فرستاده بودن ش.. :)

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 167 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 12:02

a japanese legend says that if

you can‘t sleep at night it’s

because you‘re awake in

.someone else’s dream

#س.ا

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 147 تاريخ : شنبه 30 دی 1396 ساعت: 12:02

به كسى دل ببنديد كه بعد از گذشتنِ ٢٤ سال از آشنايى تون هم همچنان يادش باشه كه دوست داريد بوىِ نرگس توى خونه تون بپيچه..پ.ن: ٧ بهمن، حينِ ساعتِ ٥ تا ٧، تو نشستى توى كتاب-فروشىِ چشمه ى كريم خآن، و من..؟ #س.آ پ.ن ٢: سآرا ميبينى وقتى اينقدر بى ملاحظه باهام برخورد ميكنى چى ميشه؟ درسته كه من با كلام م ذهن ت رو مغشوش نميكنم..ولى ميتونم برنامه ى جمعه بعد از ظهرى كه اينهمه منتظرِ رسيدن ش بودى رو بسوزون م، حتى اگه خودم هم به همون ميزان به تئاتر نياز داشته باشم! پ.ن ٣: واقعا خوشم نمياد ازين حالت ت كه وقتى يك طورِ فضايى اى ميشى و تصميم به تيكه انداختن ميگيرى، يك دقيقه هم نگاه نميكنى كه بابا، اين همون هلياست، همونِ واقعا! #دَمغ.يسم چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 23:34

ميدونى، توىِ اين هفته خيلى ذهن م درگيرِ چگونگىِ تبديل شدن به يك كنكورىِ واقعى بود..خيلى خيلى اصلا، ميدونى به چه حالُ روزى ميوفتم اگه ادبيات نمايشىِ دانشگاه تهران قبول نشم؟ نميدونى..نميدونى..تصميم گرفتم تا ٧ تير، نه تئاتر برم، نه پارك جمشيديه برم، نه پيشِ سآرا برم، و نه هيچ جاىِ ديگه اى، وقتى آدم خودش رو ميشناسِ و ميدونه كسىِ كه تا چند روز بعد از بيرون رفتن، ذهن ش درگيرِ وقايعِ اون روز، اون نمايش، و اون خاطراتِ، خب نبايد خودش رو در معرض اينهمه حواس پرتى قرار بده ديگه، هوم؟  پ.ن: خوشحالم كه آخرين نمايشى كه توى سالِ ٩٦ ديدم، شرقىِ غمگينِ تو بود..فكرِ تو، به تنهايى براى اين پنج ماهُ چند روزِ باقيمونده ى من بسِ، با وجودِ اينكه اينهمه يواش ترُ محو تر شده :)  پ.ن ٢: حالا من از نقش هايى كه روى صحنه ميديدم خوشم مى اومد، تو چرا اينقدر شبيه نقش ت بودى آخه..؟ نگفتى اينطورى ممكنه يكهو، با خودِ واقعى ت بياىُ بنشينى كُنجِ دل م؟ #س.ا پ.ن ٣: كى ميدونه كه چقدر بازه زمانىِ بينِ كنكور و كنكورِ عملى دوست داشتنىِ؟ اينكه بايد روزى يكدونه كتاب بخونىُ تموم كنىُ هفته اى چند تا تئاتر نگاه كنى، فقط توى بهشت ممكنه رخ بده در حقيقت..*_* پ.ن ٤: كآشكى تصميم بگيرى كارگردانى بخونى سآرا، يا بازيگرى، يا طراحى صحنه، يا هر كدوم از مشتقاتِ ديگه ى نمايش به جز ادبياتِ نمايشى رو.. چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 168 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت: 23:34

هنوز دارم آرزو ميكنم كه هيچ كس ى بهم مسيج نده براى خريدِ بليت هامون، كه شلوغى آ تموم شن، كه بتونيم بريمُ ببينيمُ از دست ش نديم.. :(كى ميدونه كه اهميتِ تماشاى نمايش براى من چقدرِ..؟ :'(( [تئاتر يك ضرورت است، چيزى شبيه نان كه ضرورت زندگى است، تئاتر شكلى از مذهب است..] پ.ن: ميشه يك كمى برام معجزه بفرستى..؟ فقط يك كمى، ميشه؟  پ.ن ٢: خواب ديدم كه يكى از گلبرگ هاى خشك شده ى روى ديوارِ كافه م..خواب ديدم كه زيرِ اون نورِ كم زندگى ميكنم و اون رايحه ى دلپذير رو هر روز استشمام ميكنم.. چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 188 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 9:44

دو سال، دو سالُ نيمِ پيش بود گمونم، اون موقع من هنوز سآرا رو نداشتم..نشسته بودم لب كانترِ كنارِ پنجره و چاى ميخوردم كه همسايه كناريمون اومدُ تكيه داد به ديوارِ كنارِ پنجره شون، يكدونه شير داغ كن توى دست ش بود و يكدونه تلفن هم بينِ شونهُ گوشش و چون پُشت ش به پنجره بود من رو نديدُ شروع كرد بلند بلند با دوست ش صحبت كردن، اون وسط ها، چند دقيقه قبل ازينكه چاىِ من تموم شه شنيدم كه به دوست ش ميگفت كه " آدم فقط يدونه دوستِ صميمى داره كه باهاش راحتُ هر دقه كه بخواد ميتونه ببيند ش، مابقى دوست هستن، ولى پيششون اونى نيست كه هميشه با خودش هست "، من چاى م تموم شد و از روى كانتر پريدم پايين و رفتمُ همينطور كه ليوان م رو ميشستم به اين فكر كردم كه پس رابطه ى منُ بستى چيه اسم ش كه تمامِ مدتى هايى كه كنارِ هم بوديم معمولى ترين ها محسوب ميشديم براى هم و چند روز قبل از آخرين بارى كه همُ ببينيم صميميت مون شروع شد، منُ بستى اى كه از پشتِ اين صفحه ى شيشه اى ميفهميم هم رو، بيشتر از همه ى اطرافيان مون..اون موقع فكر ميكردم كه خآنمِ همسايه اشتباه گفتِ، تا همين پارسال هم بر اين بودم همچنان..تا اينكه سآرا، خيلي نرم اومدُ نفوذ كرد به اعماقِ منُ من رو از اين جهلِ مركب در اورد :)پ.ن: سآرا، اگه تو نبودى، من نه دوستى داشتم كه پيشش، همه ى همه ى خودم رو بروز بدم، و نه كسى رو داشتم كه بينِ اين همه كلافگىِ ساعتِ ده شب ب چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 159 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 9:44

جآنِ دلم آخه دخترِ قشنگ گ..چطور ميشه كه اينهمه محبت رو ديدُ همچنان جآن از كف نداد؟ :")

دلنشين ترين ى خآنمِ زيبا :)

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 164 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1396 ساعت: 9:44

* [ پيام رو توى تيوال ارسال ميكنه، صفحه رو ميبندِ، و با سرانگشت ش اشك رو از گوشه ى چشم ش پاك ميكنه..]
+ تاريخ سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۶ساعت 15:52 نويسنده هليا |

 

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 192 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 19:05

بعضى چيزها ـَم هستن كه تو ميبينيشون و يكهو به محض ديدن، ميرى به دنيايى كه ازشون ساختى، دنيايى كه در وصف نميگنجه..،ميدونى آدم چطور ميفهمه كه به سالهاى زندگى ش تعلق نداره؟ وقتى ميفهمه كه ميبينه با ديدنِ پوسترِ يك نمايش كه راوىِ داستانى متعلق به دهه ى پنجاهِ اينقدر پرت ميشه توى دهه هايى كه هيچ طعم شون رو نچشيدِ ولى چقدر دوست ترِ شون داره از حال، وقتى ترجيح ميده كه تا هميشه خودش باشِ و كنجِ خلوت شُ كتابهاى جلال و بزرگ علوى و نويسنده هايى ازين قبيل، و وقتى كه آرامشِ خاطر ش رو توى لحظه هاىِ فيلمهايى پيدا ميكنه كه پُر ن از خشُ رنگُ رو رفتگىُ كهنگى..پ.ن: ميدونى، فكر كنم اگه بابا، باباىِ من نبود و من رو با فيلمهاى كيميايى و مهرجويى و كتابهاى جلال و بزرگ علوى بزرگ نميكرد، من هيچوقت يكى از اين آدم ها محسوب نميشدم.. پ.ن ٢: تنها ديدنِ "قدم زدن با اسب"، شايد بزرگ ترين چيزى باشه كه دلم ميخواد، نمايشى كه راوىِ عشقى از سال ٥٤ هست رو نبايد با كسى ديد.. پ.ن ٣: غم انگيزِ فكر كردن به سالهايى كه تنها تصويرت ازشون نوشته هاى كتاب ها ن و آهنگ هاى پلى ليست ت و خاطرات پدرت، سالهايى هيچ تجربه شون نكردى.. پ.ن ٤: حالتِ چشمهاى بابا رو دوست دارم وقتى كه به كتابخونه م نگاه ميكنه و به آلبوم هاى فرهاد و فيلمهاى كيميايى، اينى كه به يادِ گذشته ميندازم ش رو دوست دارم :) پ.ن ٥: دوست دارم اين ادبياتِ غنى مون رو، ادبيات ت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 8:15

ولى باور كن كه هيچ وقت نميبخشم ت بابتِ اين دو روز، هيچ وقت.

پ.ن: با اين حجم از فيلترينگ و vpn ى كه وصل نميشه، چه بايد كرد؟ 

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 8:15

ميدونى، حقيقتا الان هيچ نگرانى اى ندارم به جز اينكه تظاهرات تا ١٧ دى جمع نشه و من بمونم و شرقىِ غمگين ى كه از دست م رفته و يك عالم غصه.. :((

كاش انقدرى تكنولوژى پيشرفت كرده بود كه براى رسيدن به مقصد فقط لازم بود درِ كمد ت رو باز كنى و پلك بزنى..تاداا، به مقصد رسيديم..اون وقت لازم نبود كه از ده روز قبل، ذهن ت درگيرِ چگونگىِ عبور از اين خيابون هاىِ عجيب باشه :(

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 147 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 8:15

نه amelie رو ديدم و نه اثرى از كيشلوفسكى رو، و نه حتى شب هاىِ روشن ى كه اينهمه عصرى توى فكر ش بودم رو..jack et la mécanique du coeur ـِ دوست داشتنى رو ديدم.. :( چطور آخه ممكنه الان كه من بتونم اين حجم از محبت م به فرانسوى رو بگنجونم لا-به-لاى كلمات..؟ هوم؟ :'( بيا به اين فكر نكنيم كه چقدرر دلفريب تر ميبود اگر كه بجاى ستون فقرات، يكدونه متالوفونِ نيمه زنگ زده روى كمرمون داشتيم -كه روغن ش اشكِ چشم بود- تا هر وقت كه حسِ غم به سراغمون اومد دستهامون رو بفرستيم پشت مون و شروع كنيم به نواختن..ميدونى، آرتور من رو يادِ دوره گردهايى ميندازِ كه آكاردئون ميزنن..همونقدر غم انگيز دقيقا.. پ.ن: چرا يادم نبود كه چند ماهِ پيش ديده بودم اين انيميشنِ حقيقتا دل نشين رو..؟  پ.ن ٢: اگر كه لازم نبود سه ساعتِ ديگه از خواب بلند شم، بدونِ شك مينشستم و mood indigo رو هم تماشا ميكردم..ديوِ سورئالِ دوستِ خفته م بيدار شده D: پ.ن ٣: لعنت به زلزله كه اينهمه پررنگ شدِ و لعنت به كم خونى و كمبودِ ويتامينِ B كه لرزشِ ماهيچه رو به دنبال دارِ و باعث شده توى دو روزِ اخير پنج بار حينِ خواب رفتن فكر كنم كه دارم در اثر زلزله ميلرزمُ قلب م وايستِ و خشك شم روى تخت.. چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 149 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 8:15

ميدونى، دوست دارم خوندنِ نوشته هات رو، اينى كه ميخونمُ لبخند به لب م ميادُ فكر ميكنم كه اين يعنى دوست داشتن..؟ و بعد، ميامُ اينجا ازت مى نويسمُ تو -احتمالا- ميخونى شون؛ ولى پى نميبرى كه منظورم خودِ تويى..اينجور وقت آ يادِ اَملى ميفتم ^-^پ.ن: بيا واقع بين باشيم، اگه شلوغى آ حتى امروز هم تموم شن، نميتونيم كه به شرقىِ غمگين برسيم..ميتونيم آ، ولى با وجودِ پدرِ راهِ دورِ سآرا و مادرِ اَبَر نگران من نميرسيم در حقيقت.. پ.ن ٢:ميدونى، فكر كنم كه هر روز تا دوزخ رفتن و برگشتن براى من لذت بخش تر خواهد بود تا مراجعه به مطب دكتر :( پ.ن ٣: وقتى كه دكتر از دوست هاىِ مادرت باشه تو مجبورى با لباسى كه مادرت دوست داره برى مطب، با يك پيراهنِ جلوبازِ بلندِ خاكسترى-مشكى با يقه ى دو تكه اى كه چندان هم بى شباهت به لباسِ خآنم هاى دوره ى رنسانس نيست..خداوندگارا..اگر به من باشه يكدونه از لباس هاى هزارُ يك رنگِ قشنگ م رو با اين مدل هاى خيلي ى غيرِ دخترونه عوض نميكنم م :))  پ.ن ٤: كى ميدونه آخه كه من چقدر دوست دارم اين خانم هاى ٦٠-٦٥ ساله اى رو كه هنوز هم ناخن هاى بلندشون رو لاكِ مسى ميزنن :) چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 134 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 8:15

توى ماشين به اين نتيجه رسيدم كه اگه يك روزى ديدم ت، و ديدم همونى هستى كه فكرش رو ميكردم، در دم برات close to you ىِ carpenters رو پلى كنم، بلكن بدونى كه چقدر لطيف ى و دلنشين :)

پ.ن: قشنگ از اون روزآ ست كه هى باخودت فكر ميكنىُ ريز ريز ميخندىُ ديگران بهت نگاه عاقل اندر سفيه ميندازن :)) 

پ.ن ٢: بلند شو بريم توى پينترست زندگى كنيم..اپليكيشن انقدر دلفريب آخه؟ ~_~

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 8:15

حال دلپذيرىِ كه حينِ سايه زدن تركِ nothing else matters متاليكا پخش بشه و تو يكهو بيوفتى وسطِ خاطراتِ دلپذيرِ ٩ آذر..ربكا ـى كه نيمه باز افتاده روى ميزِ چوبىِ كافه و نورِ ملايمى كه به ورقه هاى كتاب ميتابِ و گل هاى خشك شده ى آويزون از ديوار..و اون رايحه ى دوست داشتنى، و اون رايحه ى دوست داشتنى.. :)پ.ن: لطفا به من توضيح بده كه چى شد يكهو كه اينهمه از نقاشى دور افتادى! وقتيكه اينقدر لذت ميبرى از انجامِ كارى، خودت خودت رو محروم ميكنى..؟ پ.ن ٢: بيا هر روز، يكدونه كارتِ كوچولوى گلِ آبرنگى بكش، بعد، جمع كه شدن، پشت شون حرف هاى ريزه و قشنگ ت رو بنويس و بگذارشون كنار مابقىِ گنجينه ت :)  پ.ن ٣: دوست دارم يك عالم شاخُ برگ بكشم با تلفيقِ سيلوئت و خط و ترام..بى نظير ترين ها ن اين سه تكنيك.. پ.ن ٤: خداوند كراكر نمكى رو براى ما حفظ كنه..اينقَدَر لذيذ چرايى..؟  چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 8:15

امشب همه ى چراغ هاى خونه ت روشن بودن،

صندلى هاى بالكن ت هم از صبح دورِ ميز چيده شدن،

روزِ خوبىِ..نه؟ :)

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 4:10

كى ميدونه كه تا چند روزِ ديگه زنده هستم؟ كاشكى چيزى مثل يك تعهد وجود داشت كه خيال مون رو راحت كنه كه هستيم، كه اين زلزله ها اگر هستن هم اونقدرى ويرانگر نيستن كه زندگيمون رو ازمون بگيرن..ميدونى كه چقدر حالم بده ازين همه تغييرِ يكباره؟ميدونى خيلي مسخره ست توى اين شرايط، ولى من دوست نداشتم هيچوقت قبل از شناختنِ عشقِ حقيقى به خوابِ ابدى برم، عشق چيزىِ كه روحِ ما براش ساخته شده، چيزى كه زندگىِ ما بايد حولِ محور جريان داشته باشه..رواست كه يك دخترِ ١٨ ساله اى كه اينقدر هميشه، همه جا دنبالِ اين جواهرِ قيمتى گشت، بدونِ اينكه لمس ش كنه، يك شب وقتى كه خواب بود زير آوار گير كنه و بميره؟ دوست ندارم اينطورِ جدى فكر كردن به مرگ رو، مرگى كه عذاب آورِ..زنده سوختن در شعله هاى ناشى از لوله هاى تركيده ى گاز، خورده شدن توسط موشهاى گوشتخوار، مردن از گشنگى و تشنگى..ميدونى همه ى اين فكرها عذاب آورن، ولى وقتى عذاب شون هزار برابر ميشه كه ميبينم كسايى كه از جآنم هم دوست ترشون دارم، به اين حال ميوفتن، اصلا مرگِ من روا، مرگ اميرعلى رو آخه چطورى هضم كنم..اميرعلىِ ١٢ ساله اى كه اينهمه ذوق داشت براى يك ماه و ٩ روزِ ديگه كه تولدشِ..اميرعلى..مامان..بابا..نميشه كه من دوباره بميرم و سه باره و چهار باره ولى عزيزانم سالم باشن و امن و خوشحال..؟ پ.ن: چطورى ميشه دست برداشت از بغض كردن و اشك ريختن وقتى اين افكار يك لحظه هم چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 147 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 4:10

بيا به مرگ فكر نكنيم..بيا هر وقت كه مرديم به مرگ فكر كنيم، تا اونموقع حسرتِ لحظاتى كه حينِ زنده بودنمون از دست داديم رو نخوريم..خب؟ 

پ.ن: لعنتى ها..با چه انگيزه اى با استادى كه ميدونيد متاهلِ تا ساعتِ ٤ صبح چت ميكنيد آخه..اونم كسى كه حتى اگر مجرد هم مى بود نبايد طرف ش ميرفتيد انقدر كه داغونِ نگاه هاى عميق و آزار دهنده ش..

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 136 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 4:10

ميدونى، دوست داشتم يك جاىِ امنى پيدا ميكردم، بعد مامانُ باباُ اميرعلى رو ميفرستادم اونجا..ميدونى من فرق دارِ قضيه م، وقتى كه به هيچ جايى دلبستگى ندارى، نبايد هم هيچ جايى ساكن بشى، نه..؟ كاشكى يك كمى بزرگ تر بودم، اونوقت خيالم كه از مامان اينا راحت ميشد، كوله م رو برميداشتم و گم ميشدم بينِ پيچُ خمِ كوهُ كمر..دوست ندارم آدمِ موندن باشم.. پ.ن: يادِ فلوكس واگنِ رويايى م افتادم..ميدونى، رنگ ش زردِ و كرم..شايد اين فلوكس واگن و مشتقات داخل ش، بعد از -هميشه- سالم بودن خونواده م تنها چيزيه كه از ته ته ته دلم ميخوام..ميفهمى منظورم رو؟  پ.ن ٢: دوست ندارم بخوابم..كى ميدونه كه چقدر ميترسم ازينكه بدون وداع با عزيزانم باقى عمرم رو از دست بدم؟  چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 124 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 4:10

ميدونى دوست دارم كه ببينم ت يك جايى، يك وقتى،

در حقيقت، خيلي هم دوست دارم كه ببينم ت..

ميدونم.. تو چهره م رو نخواهى شناخت، من ميشناسم ت ولى؛ فقط كافىِ شبيهِ عكس ت باشى ^.^

اينجا رو نميخونى، براى همين هم نميدونى كه من همچين فكرى در سر دارم..خوب باش لطفا، خب؟ همونى باش كه من يك عالم تصورت كردم :") 

پ.ن: نامعلوم الحال ترين نيستى دختر؟ :))

پ.ن ٢: ميخونى م؟

چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.....
ما را در سایت چند سالِ ديگه ميگم ١٥ـِ آذر بود.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : messageinabottle بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 4:10